مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

روز های زندگی من

بدون عنوان

سلام عزیز مامان عیدت مبارک امروز روز 15 ماه رمضانه و تولد امام حسن مجتبیه عزیز دلم خیلی برای مامانی دعا کن آخه یه کم افسرده و ناراحته دعای شما میگیره دعاکن به حق این روز عزیز مامانی دلش آروم بگیره (مامانی دلشوره های عجیب و جدیدی داره که فکرش رو خیلی مشغول کرده) راستی عزیزم دیشب رفته بودیم خونه ی عمو مجتبی و خاله ملیحه به شما خیلی خوش گذشت کلی شیطونی کردی و بالا پایین پریدی و مامانی همش نگران بود صدای ورجه ورجت بره خونه ی همسایه هاشون و ناراحتشون کنه راستی شامت رو هم به بهونه ی لپ لپی که عمو محسن خریده بود خوردی دلت داشت میرفت هی میرفتی به عمو مجتبی میگفتی که لپ لپ رو بذاره روی میز و با چه هولی غذا خوردی که زودتر ج...
25 مرداد 1390

بدون عنوان

امروز صبح آقا مهدیار رو بردم خونه مامان شعله تا گذاشتمش توی رخت خواب چشماش رو باز کرد و منم طبق معمول باهاش بای بای کردم ولی یهو زد زیر گریه تعجب کردم چون همیشه بای بای میکرد و میخوابید ساعت حدود 9/5 بود مامان شعله که امروز مهمون داره و کلی کار داره زنگ زد و گفت مهدیار داره گریه میکنه و میگه مامانمو میخوام . گوشی رو داد به آقا پسر و کلی باهاش حرف زدم و اون فقط گوش میکرد و گاهی با بغض جواب میداد به بابا میثم زنگ زدم و گفتم بهش زنگ بزنه تا شاید آروم بشه . که یه نیم ساعت بعدش زنگ زد گفت دارم میرم دنبالش بغض کرده و اومده دم در نشسته بابا که رفت دنبال آقا پسر ، پسرم گفتش که خواب بد دیدم و مامانم و میخوام بابا بهش گفت مگه...
25 مرداد 1390

کارگاه آموزشی

عزیز دل مامان دیروز اولین جلسه از کلاست بود و مامانی خیلی دوست داشت ببینه چی کار میکنی چند روزی بود راجع به مهدکودک و کلاس زیاد برات قصه میگفتم و شما خیلی علاقه نشون میدادی به اتفاق بابایی آمدیم خونه مامان شعله دنبالت و رفتیم کلاس و قبل از اومدن خانم مربی وارد کلاس شدیم و شما شروع به سوال در مورد وسایل بازی توی کلاس کردی و زری مامان هم برات توضیح داد و ازت خواست که بری بازی کنی و کم کم دوستات هم اومدن و خانم مربی هم که اسمش مونا جون بود اومد و یه آهنگ شاد گذاشت و شماها شروع به بازی کردید وبعد از چند دقیقه رفتیم برای درست کردن کاردستی و مونا جون راجع به رنگ سبز   توضیح داد که از ترکیب چه رنگ هایی درست میشه و بعدش یه پیش دستی ...
23 مرداد 1390

بدون عنوان

  عزیز دردانه ام سلام    برایت می نویسم تا بدانی (گرچه خوب می دانی بیشتر بدانی) که چقدر دوستت دارم بدانی که هر روز که چشم باز میکنم  با دیدن قرص مهتاب گون صورتت روزم را آغاز میکنم دیر زمانی ذکر قنوتم شده بود " رب هب لی من لدنک ذریه طیبه انک سمیع الدعا " و او حقاً شنواست و چه خوب عطا کرد بر من فرزند پاکی چون تو را  و حال ذکر روز و شبم اینست که مرا سپاسگذار نعمت بزرگش قرار دهد. عزیزکم دیشب شب خوبی برای من و تو نبود هر دو غمگین بودیم و چقدر آرزو کردم که ای کاش تو اینقدرها هم خوب نبودی چون دیگر چیزی در برابر وجود گرانبهایت برای گفتن نداشتم نگاهم در نگاهت ذوب میشد و هر بار که صدایم م...
22 مرداد 1390

شعر برای مهدیار

  مورچه  سیاه کوچولو کار می کنه، بار می بره دونه هارو جمع می کنه داخل انبار می بره   مورچه  سیاه کوچولو زیرِ زمین لونه داره تو لونه ی زیرِزمین یه عالمه دونه داره   مورچه  سیاه کوچولو عاشق کار و کوششه تابستون و فصل بهار همیشه زحمت می کشه    مورچه  سیاه کوچولو خوشحاله و غم نداره فصل زمستون که بیاد آب و غذا کم نداره ...
2 مرداد 1390

تولد بابایی

پنج شنبه تولد بابا میثم بود و مامان بزرگ بابابزرگ ها و دایی و خاله و عمه و عمو ها همه بودند و کلی به آقا پسر خوش گذشت و رقص چاقو کرد و شمع فوت کرد و کادو هم گرفت  ...
2 مرداد 1390

صندوقچه عکس های آقا پسرم

این اولین باره که آقا پسر دست به شن میزنه تو سفر کیش تو سن یک سالگی قربون اون ژستت بشم مامانی (قابل ذکره که با انتشار این عکس آقا پسرم سیل عظیمی از درخواستهای کارگردان های هالیود رو رد کرده) اینجا اولین باره که پسرم کفش پاش کرده بود و اینقدر ذوق کرده بود که فقط وسط پاساژ می دوید و میخورد زمین اینم عکس های آقا مهدیار و بابا عباس تو سفر شمال و تبریز که حدودآ 8 ماهه بود ...
2 مرداد 1390

هورررا دوباره شمال

    پسر گل مامان تو هفته ای که گذشت همراه مامان و بابا رفت شمال و همون روز اول با بابایی رفت دریا و کلی کیف کرد پسرم لباس شناهاش رو که مامان شعله سوغاتی براش آورده بود پوشیده بود تا تنش نسوزه آخه آفتاب خیلی داغ بود و شب بعد از خوردن شام میخواستیم کنار مرداب قدم بزنیم ولی آقاپسر اینقدر شنا کرده بود خسته بود گفت مامان من سسته ام ( خسته ام) شابم ( خوابم) میاد و نرفته برگشتیم و َآقاپسر زودی خوابید نیمه های شب مامان ثریا و باباناصر به همراه عمه سارا و عمو حمید و دایی جونیناو خاله مریم اینا اومدن و من و آقا پسر رفتیم توی اتاق خوابیدیم و پسرم هی بلند میشد میگفت بابام کوش ؟ آخر سر بلند شد ر...
2 مرداد 1390